ملاقات با رئیس دانشگاه

ساخت وبلاگ

رفتم و رئیس دانشگاه را دیدم. با او صحبت کردم. واقعیت این بود که اعتماد به نفسم کم نشد که زیاد هم شد. واقعیت این بود وقتی بهش گفتم آیا کسی با سابقه و توانایی من در کیسهای شما بود یا خیر  جواب نا امید کننده ای نشنیدم. گفت: قاعدتا شما را نباید دعوت می کردند به خاطر اینکه استخدام دانشگاه دیگری هستید. تنها عاملی که باعث شده شما را برای مصاحبه دعوت کنند میزان پژهشها و رزومه علمی شما بوده است.

گفتم دکتر نظر اعضای جلسه در مورد من چی بود؟ خیلی برایم مهم است که بدانم برای مصاحبه دعوت می شوم رایزنی هایم را شروع کنم یا خیر. گفت نمی دانم. گفت رشته ات چی بود؟ جواب دادم بعد پرسید با کدام گرایش؟ جواب دادم. گفت ای کاش فلان گرایش بودی الان اگر هم کارت درست شود مجبوریم یک جوری موضوع مطالعاتت را ببری به آن سمت تا سر سال قطع پیمان نشوی. گفتم دکتر تمام مقالات و 30 درصد تحقیقاتم و رساله دکتری ام و تز کارشناسی ارشدم در موضوع مورد نظر شماست. راستش این حرفش مرا به فکر فرو برد. فکر اینکه احتمالا توانسته ام رویش تاثیر مثبت بگذارم. آخرش هم نگفت که مرا می خواهند یا خیر. گفت اگر کمیته جذب دانشگاه شما را پذیرفته باشد به شما زنگ می زنند. بعد هم از من پرسید بابت پروژه هایت چقدر و چند درصد می گیری. توضیح دادم. گفت شاید اینجا نتوانی انقدر پروژه بگیری. شما دارید در یک دانشگاه مادر کار می کنید که اسم و رسم زیادی دارد. خواه نا خواه هم پروژه های سنگین و هم نحوه کارکرد در آنجا متفاوت است. شاید اینجا فقط مجبور باشی با حقوق هیات علمی کار کنی و چیزی از پروژه ها به شما نرسد. گفتم خانم دکتر تا کی برای چاپ یک مقاله با سردبیر ها بجنگم که اسم من اول باشد و به زور اسم یک هیات علمی که کاری هم نکرده و یک خط هم به کارم اضافه نکرده بالای سرم نباشد. چیزی نگفت.

مسئول دفتر آمد داخل و گفت شخص ملاقات کننده بعدی بیرون نشسته است. بلند شدم. به رئیس گفتم از آشنایی شما و گفتگوی شما بسیار خرسند شدم. چه کارم درست شود و چه کارم درست نشود از اینکه با شما آشنا شدم خوشحالم. دنیا گرد است و قطعا یک روز دیگر و یک جای دیگر همدیگر را خواهیم دید و ذهنیت خوبی از هم خواهیم داشت. گفت: من هم همینطور.

خداحافظی کردم و آمدم بیرون.

راستش وقتی از آنجا بیرون آمدم احساس خوبی به خودم داشتم. ترافیک سنگینی بود. دقیقا صدای تیتراژ 20:30 توی راه پله ساختمان می آمد که به خانه رسیدم. همسرم نگران شده بود. با چشمانی پر از سوال پرسید چه شد؟ گفتم فکر کنم تاثیر خوبی روی رئیس گذاشتم. گفت انشا الله درست شود تو انقدر خودت را نخوری. یک آن به خودم نهیب زدم که هی آدم ببین داری تمام استرسها و مشکلاتت را باز به خانواده انتقال می دهی؟! باز هم داری تمام اشتباهاتی که در دوره دکتری انجام دادی تکرار می کنی. حرف همسرم یک نهیبی بود برای من. باید کمی آرامش داشته باشم. از این به بعد شد شد نشد نشد.

خدایا خودت گفتی از تو حرکت از من برکت. من حرکت کردم برکتت را برسان. خدایا من غیر از تو به کسی امید ندارم.

جوجه دکتر...
ما را در سایت جوجه دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doctormishamo بازدید : 275 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 10:47